خلاصه داستان :در سرزمین خورشید دو برادر متولد شدن یکی را سالین و دیگری را سیلا نام نهادند
در همان سال برکت در سرزمین خورشید دو چندان شد. مردم سرزمین خورشید اینها را از برکت وجود این دو برادر
میدونستند اما....در فاصله ای دور در تاریک ترین قسمت داستان سرزمینی تاریکی وجود داشت سایرکس ارشد و
بزرگ سرزمین تاریکی بود ... سایرکس پلید ترین فرد سرزمین تاریکی بود و تنها تنفر اون عشق بود . سایرکس
ارتشی از ابرهای سیاه و بالها رو شکل داد و فرماندهی این ارتش رو به اخگر سپرد تا سرزمین خورشید رو نابود کنه
اخگر هم به سمت سرزمین خورشید به راه افتاد.
بامین شاه بزرگ سرزمین خورشید از حرکت ارتش سایرکس برای نابودی سرزمین خورشید با خبر شد و به زیکس پدر
سالین و سیلا دستور داد ارتشی رو برای مقابله با ارتش سایرکس اماده نبرد کنه...
زیکس در مدت کوتاهی سپاهی رو شکل داد.و اماده نبرد با ارتش سایرکس شد ...
اخگر به پشت دروازه های سرزمین خورشید رسیده بود و در مقابل هم سپاه زیکس منتظر رودرویی با اون بود ...
جنگ آغاز شد ....
اما نتیجه جنگ به سود اخگر و ارتشش نبود .
ارتش بزرگ سایرکس شکست خورد و به سرزمین تاریکی برگشت ...
سایرکس به شدت از این شکست عصبانی شد و زیکس رو تنها عامل این شکست میدونست ... سایرکس کمی فکر
کرد و میدونست نمیتونه زیکس رو در سرزمین خورشید نابود کنه پس تصمیم به کشیدن نقشه ای برای کشوندن زیکس
به سرزمین تاریکی شد اون به بالها دستور داد تا یکی از دو فرزند زیکس رو بدزدن و به سرزمین تاریکی بیارن بالها هم
به سمت سرزمین خورشید رفتند ... اونها موفق به دزدیدن سیلا شدند و اون رو با خودشون به سرزمین تاریکی بردند
...زیکس بعد از مطلع شدن از این ماجرا به
تنهایی به سمت سرزمین تاریکی برای برگردوندن سیلا به راه افتاد ... اما زیکس دیگه هیچوقت برنگشت ...